عکس دسر هندوانه

دسر هندوانه

۱۳ تیر ۰۰
هرچی_تو_بخوای
پارت ۳۹و۴۰
یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم...
قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم.
اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک بهم داد و گفت:
_اینو امین داده برای شما.وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق زنانه بود.خیلی زیبا بود.زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود:با ارزش ترین یادگاری مادرم.انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد.برای عقد بزرگترها همه بودن....
عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون.
محضر خیلی شلوغ شده بود... قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم،تو دلم گفتم خدایا خودت خوب میدونی من کی ام.فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،کمکم کن آبروی_دینت باشم.-عروس خانم آیا وکیلم؟تو دلم گفتم خدایا با اجازه ی خودت،با اجازه ی رسولت(ص)،با اجازه ی اهلبیت رسولت(ع)،با اجازه ی امام زمانم(عج)، گفتم:_با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپورو همسرشون.. بله...صدای صلوات بلند شد.امین هم بله گفت و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن.امین و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.
جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود.اقرار کردم خیلی دوستش دارم.مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت:
_بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن...
از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها.سوار ماشین امین شدم... فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت:_کجا برم؟
-بریم خونه ما.دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش... گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست نداشتم همه نگاهم کنن.ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و جلب_توجه میکرد.گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س).تو مسیر همش به امین نگاه میکردم
ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.یک ساعت که گذشت بالبخند گفت:خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.پس خودم باید کاری میکردم.گرچه خیلی_برام_سخت_بود ولی امین همسرم بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم:_امین.
بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت:_بله.این جوابی که من میخواستم نبود.شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم:_امین.بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت:
_بله.نه.این هم نبود.برای سومین بار گفتم:_امین.نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت_بلهخوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.برای بار چهارم گفتم:_امین.چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت_بلهنشد.پنجمین بار با ناز گفتم:_امییییین.به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت:جانماین شد.از ته دل لبخند زدم...و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:.دوست دارم.یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان...سرم محکم خورد به داشبرد.ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن. روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم و با خنده گفتم:
_امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.هیچی نگفت...
نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان.آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم:_امین،جان زهرا بلند شو.سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود.به من نگاه نمیکرد.ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد... از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.یه کم که دور شد،نشست رو زمین.من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه.احتمال دادم بخاطر این باشه که ترسیده وقتی بخواد بره سوریه من نتونم ازش دل بکنم.نیم ساعتی گذشت....پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:_من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش.دوباره بغضش ترکید...
من با تعجب نگاهش میکردم.دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.گفتم:چی شده؟ امین،حرف بزن.
یه نگاهی به من کرد... وقتی اشکهامو دید عصبانی بلند شد و یه کم دور شد.گیج نگاهش میکردم. دلیل رفتارشو نمیفهمیدم.
ناراحت گفت:_زهرا..حلالم کن.سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر،گفت:.... ادامه دارد...

نویسنده بانو مهدی‌یار_منتظر_قائم
...